پسر فقيري که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصيل خود را بدست مياورد يک روز به شدت دچار تنگدستي شد . او فقط يک سکه ناقابل در جيب داشت. در حالي که گرسنگي سخت به او فشار مياورد، تصميم گرفت از خانه اي تقاضاي غذا کند با اين حال وقتي دختر جواني در را به رويش گشود . دستپا چه شد و به جاي غذا يک ليوان اب خواست . دختر جوان احساس کرد که او بسيار گرسنه است برايش يک ليوان شير بسيار برزگ اورد پسرک شير را سر گشيده و آهسته گفت : چقدر بايد به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت : هيچ . مادرمان به ما ياد داده در قبال کار نيکي که براي ديگران انجام ميدهيم چيزي دريافت نکنيم . پسرک در مقابل گفت : از صميم قلب از شما تشکر ميکنم . پسرک که هاروارد کلي نام داشت . پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمي خود را قويتر حس ميکرد بلکه ايمانش به خداوند و انسانهاي نيکوکار نيز بيشتر شد . تا پيش از اين او اماده شده بود دست از تحصيل بکشد. سالها بعد... زن جواني به بيماري مهلکي گرفتار شد . پزشکان از درمان وي عاجز شدند . او به شهر برزگتريمنقل شد.دکترهاروارد کلي براي مشاوره در مورد وضيعت اين زن فراخوانده شد. وقتي او نام شهري که
4 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/05/30 - 00:01
دیدگاه
mahnaz

زیبا....
داستانتو شماره بندی کنی بهتره...

1392/05/30 - 00:25
__Dana

بلد نیستم منتظورت چیه

1392/05/30 - 00:57
mahnaz

الان این داستانت ادامه دار بود دیگه.. درسته؟؟؟ مثلا قسمت اولو که میذاری بالاش نوشته ها بنویس
بخش یک
و بعد متنو بزار
پست بعدی که ادامه بخش یک اگه بود بنویس
بخش 2
و ادامه متن داستان

1392/05/30 - 01:00
__Dana

اوکی

1392/05/30 - 01:06